قالب وردپرس افزونه وردپرس

مثل همیشه! | وبلاگ سیصد و سیزده بهشتی

خانم لیلا سادات باقری درباره خاطره شان از خواندن داستان «حلزونهای خانه به دوش» نوشته اند:
اگر درست به یاد بیاورم؛ حدودا چهارده پانزده سالی از شهادت آقا مرتضای آوینی گذشته بود که این نوشتار “حلزون‌های خانه بدوش” جناب سرشار را خواندم یعنی آقازاده‌ی آن آقای محمدرضا سرشار داستاننویس داستانگوی انجمن قلمی را، آن‌هم درست بعد از زمانی که آمد و شدی در آن ساختمان نسبتا کهنه – بخوانید کاملن!- انجمن قلم در یوسف‌آباد داشتم و عجیب این سیستم و مدیریت انجمن را دوست داشتم آن‌قدر که تو گویی وحی منزل است هر حرف و عمل‌شان. دانش‌آموخته‌گی می‌کردیم داستان‌نویسی را مثلا. با این‌که سال‌ها گذشته و نه تنها داستان‌نویس نشده که هم‌چنان و مستمرا رو به سمت زیرزمین نامتناهی کلام و قلم ره‌سپارم اما انگاری که تمام قلم‌زدن‌هایم یک‌طرف و آن قلم‌زدن‌های بی‌حاشیه‌ی ساده‌ی ظاهری هم یک‌طرف! زمان کلاس را استاد ارجمند به چند پردازش تقسیم کرده بود و البت که به‌ترین قسمتش هم خواندن داستان‌های‌مان بود و نقد‌های به حق تند و تیزی که گاه بی هیچ خون‌ریزی ظاهری! تا روزها و شاید بیش‌تر هم، جراحتی عمیق بر دست خیالات قلم‌مان وارد می‌کرد! خود من مجموعه‌ی داستان‌هایی داشتم با عنوان “یک روز با کمیل” که هر بار کلاس، این کمیل خیالاتم بود که می‌شد داستان گردان داستان‌های من، آن‌هم بی هیچ لفافه و پوششی. مثلا اولین داستان را تماما به ظاهر و قیافه‌ی کمیل پرداخته بودم و بعد هم نقدهای آن‌روز دوستان که نتیجه‌اش این بود که اصلا من داستان ننوشته‌ام و تنها طرح داستان را آورده‌ام و روزهای بعد و نقدهای بعدتر و الخ… آن‌روز اما حضرت استاد را در خیابان منتهی به حوزه‌ی هنری دیده بودم آن‌هم بعد از چندین سال. استاد مثل همیشه استادیم کرد و اتفاقا حال کمیل داستان‌هایم را پرسید و وقتی دید که چه‌طور به کیفور عظیمی برای بزرگ‌واری‌اش که هنوز در ذهنش کمیلم مانده، دچار شده‌ام؛ فی‌الفور اضافه کرد که چه خوب که مرا دیده که چه‌قدرش دلش می‌خواسته من این یادداشت را بخوانم و هنگامه‌ی خداحافظی یک دو برگه‌ی آ۴ داد دستم و سفارش کرد که در اولین فرصت بخوانمش. حیاط حوزه‌ی هنری بود و اولین فرصت؛ در همان برگه‌ی مذکور «حلزون‌های خانه به دوش» محمد سرشار تایپ شده بود؛ آقای سرشار بزرگوار در همین یادداشت‌واره‌ به بهانه‌ی نمی‌دانم چندمین سال‌گرد نمادین – فکر می‌کنم چهلمین سال‌گرد! – شهادت سید مرتضای آوینی در بیانی ریز و کاملن هنری با کلی استعاره و خیالات، خودش را کشته بود – شاید هم که من خودم را کشته بودم، خدا را چه دیدی؟!_ تا بگوید که ما برای زنده نگه‌داشتن آرمان‌های سید شهیدان اهل قلم تنها به معرفی ظاهر او پرداخته‌ایم و در یک کلام و به قول خود حضرت‌شان که در آخر همان برگه‌ی آ۴ نوشته شده بود؛ «در هر روزگاری، آوینی بودن خصایصی دارد و مختصاتی. آوینی روزگار خود باشید» و چه خوب یادم هست این‌ جمله را و نه ‌این‌که فکر کنی این‌ جمله را که کل آن یادداشت و لحظات خواندن خودم را که درست مثل دیوانه‌های بی‌حاشیه‌ی ساده‌ی ظاهری اشک میریختم و می‌خواندم را به یاد دارم، بی آن‌که حساب در جمع بودنم را کرده باشم و حیا از اشک ریختن بکنم، تازه بعد از خواندنش بیش‌تر هم اشک ریختم آخر حساب این را کرده بودم که یحتمل دیگر این جمع را نخواهم دید و … می‌دانی چرا رفیق؟! برای این‌که من خوش بودم به این‌که کمیل من هنوز اورکت خاکی آمریکایی تنش می‌کرد، هنوز پیراهن ساده‌ای که تا یقه هم دکمه‌هایش را بسته و بر روی همان شلوار خاکی افتاده را می‌پوشید، هنوز محاسن کمیل من بلند بود، هنوز موهای کمیل من ساده و گج بر روی پیشانی‌اش ریخته بود، هنوز کمیل من در راه رفتن‌هایش سرش را بلند نمی‌کرد که تا تقدس پاکی چشمانش را ارزان به چراغ‌های همیشه روشن خیابان بدهد، هنوز کمیل من به نمازهای جمعه معتاد بود، هنوز کمیل من وقتی ناحق می‌شنید حق را بلند می‌گفت، هنوز کمیل من افه‌های به اصطلاح روشن‌فکری، حزب بادش نکره بود و …. برای این‌که هنوز کمیل من به سفسطه‌ی باطن‌گرایی منهای تبلور ظاهری همان باطن، دچار نشده بود که هنوز کمیل من برایم کمیل بود!
باور کن! با آن‌که حالا سال‌هایی از آن روزها می‌گذرد و حتا دیگر آقای سرشار هم ریاست آن ساختمان کهنه را ندارد – این بنده‌ی خدا و آقازاده‌ی بزرگوارشان و انجمن قلم و ساختمان کهنه‌اش اصلا فی‌الحال در کلیت این‌همه وراجی من بیتأثیر هست‌ها! – اما من هنوز هم معتقدم که گرچه ظاهر آدم‌ها صرفا بیان‌کننده‌ی باطن‌شان نیست و لزوما هر ظاهر خوبی، باطن خوبی هم ندارد اما با این‌همه، صراحتا و خیلی رک و ساده میگویمت؛ من یقین دارم آن‌را که لباس قرمز آستین کوتاهش را با شلوار جین آبی روشن تنگش می‌پوشد و از هنر می‌گوید و می‌نویسد و یا آن دیگری که تا از ارزش‌ها و همان‌ چیزهایی که امروز همان به “چیز” می‌شناسیم‌شان سخن می‌گوییم ما را متهم به کلیشه نویسی می‌کند و بعد با لحن طنازانه‌اش می‌گویدمان که؛ «شما هم که “و اما ارزش‌ها” هستید…» و بعد آهسته می‌خندد، نمی‌داند که شیدایی چیست حتا اگر بارها در گوش من و توی عزیز بخواند که؛ «من ولایت‌مدار هستم که من شهادتشناس هستم که من “حزب‌اللهی” هستم!» که نه! که من یقین دارم دارد دورغ می‌گوید که مگر نه این است که «قلبت کتاب چشمت است»!
و تو خوب می‌دانی که رفیق! من هنوز کشته‌ی این هستم که صدای کفش‌هایم مثل صدای کفش‌های مرتضای آوینی که در سوره راه می‌رفت و قرچ قرچ صدا می‌داد؛ قرچ قرچ صدا بدهد. من هنوز گوش‌هایم با شنیدن صدایی که مثل صدای آوینی است محظوظ می‌شود و من هنوز به آوینی‌ای فکر می‌کنم که با تلألو مردی از جنس روح‌الله متولد شد و در بیستم فرودین سال ۱۳۷۲ شهید شد و در تلی از خاک فکه ماند و زمان ما را با خود برد! … من هنوز به گذشته‌هایی خوشم که ظاهر آدم‌ها مثل باطن‌شان بود و هنوز آدم‌ها یاد نگرفته بودند که در ورای هر ظاهر و عملی در چشم‌هایت نگاه بکنند و بگویندت که؛ «باید هم‌راه زمان بود ولی در باطن انقلابی بود» و راستی‌ این‌که کدام زمان؟!
و همین است که می‌خواهم از من نخواهی آن‌چه را که نباید که من و در همین جای‌گاه بی‌جایی امروزم، خوب دریافته‌ام آن‌که ظاهرش، قلمش تریبون افکار مغرضانه‌ی شخصی‌اش است و دم از حضرت امام و آقا و ارزش‌ها می‌زند جز کذابی سودجو نیست! و یا اقلش و در کمال خوش‌بینی همان کبکی‌ست که سرش زیر برف مانده و یحتمل یخ هم زده است که من خوشم به ظاهر آن آدم‌هایی – مثل خود عزیزت – که گاهی –همیشه- قبل از مغزشان به چشم می‌آیند! اخص برای چون منی که چشم باطن‌بین هم که نه اما چشم هوشیار ریزبین را هم که ندارم!
نه رفیق! از من و توی چماقبهدست فاشیست اصول‌گرای ظاهربین دگم قدیمی* این‌چنین خواستارهایی را نباید خواست!

یکم؛ به‌تر است آدم بعضی حدسها و گمان‌ها را با خودش به گور ببرد!
دوم؛ دوست نداشته و ندارم در این صفحه‌ی کوچک و ناچیز مجازی‌ام از این قسم دست نوشته‌ها بگذارم که راستش حتا خودم هم بیش‌تر یاد نوشته‌هایی می‌افتم که انگار برای فهمیدن‌شان باید نویسنده‌اش را هی منگنه کنند به سطر سطرش اما خب؛ خب!
سوم؛ خیالی هم نیست که مگر کدام کار من به آدم رفته است که حالا بخواهد وبلاگ‌نویسی‌ام ببرد!
چهارم؛ … وانگهی؛ هنوز آمدن «تو» از آمدن بهار خوش‌حال‌ترم می‌کند، بیا!
این نوشتار را در جواب نامه‌ی رفیقشفیقی‌ نوشته بودم که خودش ازم خواست تا جوابم را این‌جا بگذارم که به حکم ادب و دوستی قشنگ‌مان ؛ امر‌‌ا و طاعتا! (لذا شاید بیش از همیشه‌ی همیشه‌ام لبریز حواس‌پرتی ناشی از صمیمیت و آشنایی خواننده‌اش باشد که فی‌الحال به شمای خواننده هم تعمیمش داده‌ام و معذرت!)
*هیچ ابائی ندارم که بگویم که من همه‌ی این اصطلاحات را خیلی دوست دارم؛ جسارتا البته!
«لا یکلف الله نفسا الا وسعها»
http://elysian313.blogfa.com/8712.aspx

مطلب پیشنهادی

سرشار: روحیه آزادگی و مردانگی سیاسی بارزترین ویژگی شخصیتی آیت الله مهدوی کنی ـ خبرگزاری مهر

رئیس حوزه هنری استان تهران به روحیه آزادگی و مردانگی سیاسی مرحوم آیت الله مهدوی …

یک دیدگاه

  1. سلام. وبلاگ خوبی دارید ، به کارتون ادامه بدید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *