ـ بیا پایین!
کلمهها مثل سنگ سخت بودند و به شیشهها میخوردند. «راننده» صدا را میشنید اما اگر میخواست هم نمیتوانست پایین بیاید. بعدِ این همه سال، چاق شده بود و ورم کرده بود و گوشتها و چربیهای تنش لایه لایه روی هم تلنبار شده بود و سرها و دستهای بیشماری از بدنش بیرون روییده بود.
ـ بیا پایین!
کلمهها رَنج بودند و به شیشهها میخوردند و آویزهای نمییافتند و بر زمین میریختند. راننده صدا را میشنید اما اگر میتوانست هم نمیخواست پایین بیاید. بعدِ این همه سال، در اتوبوس چنبره زده بود و خوب خورده بود و ریخته بود و بزرگتر شده بود.
ـ بیا پایین!
اگر اولین صدا پر از تردید بود و خوب ادا نشده بود و زود رها شده بود؛ این یکی بلندتر بود و دامنه یافته بود و تا مغزِ استخوان رخنه میکرد.
نمیتوانست از پشت فرمان بلند شود. گِردیِ غربیلکِ فرمان، مثل دنده و ترمز دستی و صندلیهای جلو و بقیه تجهیزات اتوبوس، میان لایههای شکمش فرونشسته بود و شاید جزیی از آن شده بود. شاید برای همین بود که صداها مردد بودند. که میدانستند چاق شده و ورم کرده و حجیم شده و اگر مکعب مستطیلِ بدنه اتوبوس نبود، شاید دایره بود یا مخروط.
ـ بیا پایین!
این بار صدای خالی نبود. چند دست هم بر شیشهها کوفتند و یکی ـ دو لگد حواله ماشین شد.
صدای ضربهها در گوشتها و چربیهای تن راننده پیچید و لرزاندش و در هوا پخش شد و بالا رفت و از ابرها گذشت و به ماهوارهای رسید و در گوشِ «کریستین» نشست. کریستین زود جنبید و به تصویرِ مردمِ دورِ اتوبوس، دود و آتش اضافه کرد و صحنه لگد زدن را از چند زاویه تکرار کرد و به هم چسباند و به جای صدای مردم، از صداهای قبل انقلاب، شعاری را اضافه کرد و دکمه پخش را فشار داد.
مردمی که دور اتوبوس جمع شده بودند، تا تصویر خودشان را روی سقف آبیِ آسمان دیدند که هی به اتوبوس لگد میزنند و شعار میدهند: «ما میگیم خر نمیخوایم / پالونِ خر عوض میشه»؛ بینشان همهمه افتاد.
صدای همهمه جمعیت، در اتوبوس حرکتی ایجاد کرد. یک دفعه «سرِ بزرگ» راننده از روی باکِ عقبِ اتوبوس بلند شد و دهان بنزینیاش را پاک کرد و به مردم نگریست که با هم بحث میکردند و حواسشان به او نبود.
ـ چه خبر است؟
بوی بنزینِ دهانش، جلوییهای جمعیت را پس زد.
ـ بیا پایین! راننده جدید آمده!
چشمهای سرِ بزرگ در حدقه چرخیدند و میان جمعیت، دنبال کسی بو کشیدند که مثل خودش، چاق باشد و ورم کرده باشد و گوشتها و چربیهای تنش، لایه لایه روی هم افتاده باشد.
ـ کی فکر کرده میتواند اتوبوس را براند؟!
و باز، درحالیکه زهرخندی روی لبهای سرِ بزرگ نقش بسته بود، چشمهایش در حدقه چرخیدند و بو کشیدند.
ـ رانندگی اتوبوس اینقدرها سخت نیست.
این را مردی گفت که خوابهایش را درآورده بود و در جیبش گذاشته بود.
سرِ بزرگ راننده، سمت «مردِ بدون خواب» چرخید و خوب هیکل نحیفش را ورانداز کرد. آن روزها که مردِ بدون خواب به دنیا میآمد، او مشغول خرید و راهانداختن این اتوبوس بود. آنقدر سن داشت که جای پدرِ مردِ بدون خواب باشد.
ـ رانندگی بلدی؟!
سرِ بزرگ راننده برگشت و به سرِ عینکیاش که نزدیکِ فرمان بود، نگاه کرد و خندید. سرِ عینکی داشت کلمه میخورد و میجوید و میبلعید.
ـ فکر نمیکنم به این سختیها باشد که جلوه دادهاید.
سرِ بزرگ با دستهای کوچکش، ظرف بنزینی را که از باک پر کرده بود، بلند کرد و سر کشید و باز خندید و بوی بنزینِ دهانش، جلوییهای جمعیت را پس زد.
ـ چقدر بلدی اتوبوس برانی؟!
اگر میخواست هم نمیتوانست. در این همه سال، مردِ بدون خواب تنها یکی ـ دو ایستگاه توانسته بود سوار اتوبوس شود و آن عقبها، میان بدنِ بزرگ و سرهای بیشمار راننده، خودش باشد و کار خودش را بکند. که زود سرِ عینکی که کلمه میخورد و میجوید و میبلعید و نزدیک فرمان بود، فهمیده بود از جنس آنها نیست و پیادهاش کرده بود.
شانزده سال بود راننده در اتوبوس لمیده بود و چاق شده بود و ورم کرده بود و گوشتها و چربیهای تنش لایه لایه روی هم افتاده بود و از بدنش سرها ودستهایی بیشمار روییده بود. سرهایی که از پنجرههای اتوبوس بیرون زده بود و یکی زمینها را میخورد و یکی از دهانش خودرو بیرون میریخت و یکی هواپیماها را میلیسید و هرکسی که میخواست سفرهای پهن کند ، باید یکی از سرها را میهمانِ خودش میکرد.
ـ رانندگی سخت است اما شما سختترش کردهاید. سالهاست این اتوبوس زیر وزنِ شما نالیده و به زور پیشرفته. بگذارید نفس بکشد!
روزهای اول راننده اینقدر چاق نشده بود و ورم نکرده بود. یکی بود مثل همه. اما پله پله مریض شد و ابروهای بالای چشمانش ریختند و شروع کرد به چاق شدن. چاق شد و ورم کرد و …. کریستین تا دید نویسنده دارد درباره گذشتههای راننده حرف میزند و کسی کار تازهای نمیخواهد بکند، حرفهای مردِ بدون خواب را قیچی کرد و به جایش تیترهای رنگیِ روزنامههای زنجیرهای را گذاشت. مردِ بدون خواب تا تصویر خودش را دید که روی آسمانِ آبی حرف میزند و به سرِ بزرگ اعتراض میکند و میگوید: «بیست و هفت سال است این ملت زیر وزنِ شما نالیده و به زور پیش رفته»، خم شد و سنگی از زمین برداشت و به سوی کریستین پرتاب کرد. سنگ چرخید و چرخید و رفت و رفت و از ابرها گذشت و درست به ماهواره کریستین خورد و تعادلش را بر هم زد و سرِ دوربینش را چرخاند و به سمت آمریکا کرد که جرج بوش داشت لبهای کاندولیزا رایس
برچسب1384 اکبر هاشمي رفنسجاني انتخابات داستان کوتاه رياست جمهوري سيد محمد خاتمي فرج محمود احمدينژاد
مطلب پیشنهادی
داستان کوتاه «در حوالی گناه»
سلام نماز صبحش را که داد، گوشی تلفن همراهش را برداشت. نوشت: «سلام. میخوام بیام …
محمد جان! تو دیگر چرا؟ چرا دلبندم از این حرف ها می زنی؟ مگر من صادق هدایت یا خدای نکرده زبانم لال، هفت قرآن به میان، غزاله علیزاده هستم 🙂 این آخر چه عکسی است. گناه فسق و فجور مردم را زیاد می کنی که چه؟ شاید همه امروز همانی نباشند که دیروز بوده اند و این خانم ها هم به هکذا. دویم اینکه تو کی میسد کال یادگار گذاشتی؟ یک اس ام اسی، زدی چند روز پیش و بس، که آن هم جواب نداشت.(دقت کردی یک اس ام اسی، خیلی خوشم می آید این طوری بنویسم. مثلا : یک روزی و …)بله استاد این جوری هاست. راستی عکس رو حال کردی خدا وکیلی. اصلا نمی دانم تو به نام وبلاگ و مفهوم عکس و آوان گارد بودن من توجه می کنی یا نه؟ 🙂
سلام.در حال تهیه ی مجموعه خاطرات حج عمره هستم. اگر مایل هستید از خاطرات شما برای تکمیل شدن این مجموعه استفاده شود، اعلام بفرمائید تا موارد مد نظر به ایمیل شما ارسال شود. در ضمن ممنون می شوم اگر با معرفی کردن چند حاجی خوش ذوق، مارا یاری رسانید.
سلام. چشم انتظارت بودم، نیامدی یا نظر ندادی؟ داستانت زیبا بود.
عالی بود بهتون تبریک میگم. خوشحالم که یک نفر با چشمای باز به این ماجرا نگاه کرد.مشکل ما ادما اینکه خیلی فراموش کاریم یادمون میره کجا بودیم!!!
نفهمیدم داستان ناقصه یا تو سیستم من اینطوریه یا اصلا دهمینطوریه؟! من فقط تا “درست به ماهواره کریستین خورد و تعادلش را بر هم زد و سرِ دوربینش را چرخاند و به سمت آمریکا کرد که جرج بوش داشت لبهای کاندولیزا رایس” را میتونم بخونم. بقیه اش کجاست؟ همینطوری جمله ناقص باید باشه؟